مردی تخم عقابی پیدا كرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان كارهایی را انجام داد كه مرغ ها می كردند؛ برای پیدا كردن كرم ها و ات، زمین را می كند و گاهی با دست و پا زدن بسیار كمی در هوا پرواز می كرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شكوه تمام، با یك حركت جزئی بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می كرد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت